ضرب المثل اول رفیق آخر طریق

با مجله اینترنتی برگک در یک مطلب تازه از ضرب المثل و سخنان پند آموز همراه باشید :

ریشه ضرب المثل های ایرانی, ضرب المثل های ایرانی با معنی

داستان ضرب المثل اول رفیق آخر طریق

 

مردی بود که حکایت‌ می‌کرد من سی سال تجارت کردم و هرگز در سفر بی‌رفیق نبودم. در ابتدای تجارت پدرم مرا وصیت کرد که هرگز بی‌رفیق و تنها سفر نکنی. اتفاقاً بعد از فوت پدر از اقوام دلگیر شدم. همیان زری داشتم بر کمر خود بستم و بی‌رفیق از خانه بیرون آمدم. بعد از دو روز، غریبی بر من اثر نمود خواستم برگردم، غرور جوانی مانع شد پس به خاطرم رسید نصحیت پدر را بیازمایم.

 

به نخلستانی رسیدم که از آبادی دور بود. پشیمان و حیران نه طاقت رفتن و نه قدرت برگشتن داشتم. ناگاه دو نفر را دیدم که به جانب من می‌آمدند و هر دو دزد بودند. اتفاقاً یک نفر دیگر رسید و هر سه با هم برآمیختند. بالاخره یکی از آنان دو نفر دیگر را هلاک نموده و اسبان ایشان را بر درختی بست و فارغ شد، پس تیغ کشید و روی به من آورد. من قالب تهی نمودم و از ترس همیانی که به کمر داشتم گشوده و دور انداختم.

 

رفت و همیان را برداشت. گفتم: «ای جوان‌مرد مرا ببخش.» پس جلو آمد و جامه‌های مرا بیرون آورد و دست مرا محکم بست و بر یکی از اسب‌ها سوار شد. من آن شب گرسنه و تشنه در آن صحرا بماندم. با خود گفتم: «خودْ کرده را تدبیر نیست.» چون روز شد با خود گفتم: «به طرفی باید رفت.» روانه شدم که مبادا بلایی دیگر بر سر من آید که «بخت چون برگردد پالوده‌دندان بشکند.» آن روز تا شب در نخلستان می‌گردیدم. از دور روشنی دیدم خوشحال شدم که به آبادی رسیدم. اما نعره شیر از هر طرف می‌شنیدم، رو به سوی‌ آن روشنی رفتم، چون نزدیک رسیدم آتش بسیاری افروخته دیدم.

 

پیش رفتم. دیدم همان دزد با زنی نشسته و شراب زهرمار می‌کند، مرا دید و بشناخت و گفت: «ای عجم خیره‌سر، آخر به پای خود به گور آمدی؟» الحال تو را زنده نگذارم که بر سرّ من مطلع شوی، من برگشتم و رو به گریز نهادم و او برخاسته و تیغ کشیده و عقب من می‌دوید و مست لایَعقل بود. گاهی می‌افتاد و بر می‌خاست و باز می‌دوید و فریاد می‌کرد که من دیروز تو را بخشیدم الحال به جاسوسی آمده‌ای تا دو سه تیر پرتاب که راه رفتم، آن حرام‌زاده به من رسید و مرا گرفت و بر زمین زد.

 

جَزَع و فَزَع می‌کردم. در وقت جَدَل تیغ از دستش در افتاد مرا گذاشت و رفت که تیغ را بردارد. ناگهان شیری که در کمین بود به او رسید و او را بگرفت. بر زمین زد و از هم بدرید. من از ترس بالای درختی رفتم و شیر آن اعرابی را نصفی بخورد و نصف دیگر را به دندان گرفت و به مکان خود می‌کشید تا از نظر غایب شد. من در بالای درخت می‌دیدم و شکر می‌کردم. از بالای درخت پایین آمدم زن را دیدم به درگاه قاضی الحاجات می‌گریست و می‌گفت: «حق‌تعالی تو را برای خلاصی من به این مکان آورد.»

 

زن طعام و شربت حاضر کرد چون چیزی بخوردم و بیاسودم آن زن برخاست و هیمه‌ای بسیار بالای آتش نهاد و روشن کرد. من گفتم: «این چیست؟» گفت: «این مکان، مکان شیران است و شیر از ‌آتش روشن می‌گریزد و آن اعرابی در این مکان چنین به سر می‌بُرد و این بادیه تا خانه این دزد سه روز راه است. هر چند گاه به اینجا می‌آمد و راهزنی می‌کرد و مال مردم را در اینجا جمع می‌نمود. بعد از چند روز حمل شتران کرده به منزل خود می‌برد و فردا وعده بود که این مال‌ها را به خانه برد نصیبش نشد و این کنیسه معبد یهودان است و مال و اسبان بسیار در آنجا است در این چند روز این دزد بر سر قافله ما آمده بود بسیار دلیر و زبردست بود خود را تنها بر قافله زد.

 

شوهر و برادر مرا بکشت و مرا با مال به اسیری آورد و اموال در گنبد گذاشت. امروز شش روز است که به دست آن شقی گرفتارم و فردا می‌خواست مرا با مال به خانه خود برد که این قضیه روی داد.» چون روز شد برخاستند و آنچه از نقد و جنس بود برداشتند، حمل اسبان نمودند و بعد از دو روز دیگر به آبادانی رسیدند و آن زن کسی پیش اقوام خود فرستاد خبر کرد. جمعی از اقوام او پیش‌باز آمده و مرد را با زن به شهر درآوردند و زن را عقد بسته با مال بسیار به وی دادند و این از آن روز مانده که اول رفیق آخر طریق.

 

منبع:rasekhoon.net

لینک منبع

امتیاز شما به این مطلب
keyboard_arrow_up