مصاحبه مفصل با دون کورلئونه ایران! (2)

با مجله اینترنتی گلثمین در یک مطلب تازه از گفتگو با هنرمندان همراه باشید :

کتاب هفته خبر – سعید برآبادی: اگر به اصل خوشبختی یا رضایت از زندگی معتقد باشید، علی نصیریان یکی از آن هنرمندانی است که به زعم ما، کاملا و به اعتقاد خودش، به طور نسبی به چنین گوهری دست پیدا کرده، اما چطور سرنوشت او، متفاوت از هم نسلانش رقم می خورد؟ مگر نه این که او یار تئاتری های دوآتشه آن روزگار بوده که با تنگ شدن عرصه، عطای وطن شان را به لقای آن بخشیده اند؟ پس چطور او با در میان هم قطارانش توانسته این گوهر کمیاب را، این گوهر مرادِ انسان ها را پس از هشت دهه زندگی و فعالیت مستمر در هنر به دست آورد و هنوز یکی از برجسته ترین و پرمخاطب ترین بازیگران ایران باشد؟

 

مصاحبه مفصل با دون کورلئونه ایران! (2)


ساعدی چه جور آدمی بود؟

بسیار بسیار نازنین بود، روستایی بود. ساعدی یک روحیه روستایی داشت و قصه ها و نمایش نامه هایی که درباره روستا نوشته، خیلی جدی تر از کارهایی است که در ساختار شهری کرده است. آن وقتی آخرین پیغامی که برای ما داده بود، چه بود؟ هنوز زنده بود و در فرانسه زندگی می کرد. مهرجویی که از پاریس برگشت و «اجاره نشین ها» را شروع به ساختن کرد، او را دیدم. گفت که ساعدی پیغام داده که دلم می خواهد به ایران بیایم، اصلا نه کاری به سیاست داشته باشم، نه هیچ چیز. فقط به یک ده بروم و در ده طبابت کنم. آرزویش این بود. پاریس هم که بود، جای پرت و محصوری افتاده بود و کاری نمی کرد. نه بیرون می رفت و نه کار خاصی داشت…

این را به عنوان خواسته ای می گفت که امکان شدنش نبود؟

به هر حال، مقداری به عنوان آدم چپ او را می شناختند، گرچه بارها به من گفته بود که عضو هیچ حزبی نیست؛ عضو حزب توده نبود اما چپ بود دیگر. می گفت توده مردم. منتها وقتی در راهپیمایی های مجاهدین، کسانی کشته شده بودند، ساعدی به تشییع جنازه آن ها رفته بود و دیده شده بود. بعد هم بالاخره چیزهایی گفته بود و مقداری حاشیه برای خودش ساخته بود. ولی واقعا روستایی، بسیار نازنین و صمیمی بود. از همه مهم تر دوست بسیار خوبی بود.

اغلب می رفتم به دیدنش. خانه من چهارراه آبسردار بود، در خیابان ژاله آن موقع. مطب او هم دلگشا بود، مقداری بالاتر. آن موقع ماشین نداشتم و با اتوبوس می رفتم. از چهارراه آبسردار سوار می شدم و به دلگشا می رفتم. به مطبش می رفتم، اغلب غروب ها. دو اتاق داشت، یکی مطب بود و یکی هم برای استراحت. می نشستیم و راجع به قصه ها و کتاب های تازه می گفت.

آن موقع هم تازه انتشارات «نیل»، در چهارراه مخبرالدوله سر کوچه رفاهی باز شده بود. با مدیران نیل ارتباط داشت و کارهایش را چاپ می کردند. «لانه شغال» را هم او از من گرفت و به نیل داد و چاپ کرد. در همان اتاق می نشستیم و با هم حرف می زدیم. آدم زحمتکش و کاری ای بود. مثلا وقتی که می خواست «دست بالای دست» را بنویسد، از تجربیاتش در بیمارستان روانی روزبه  استفاده کرد…

با توجه به چیزهایی که آخر زندگی اش در فرانسه نوشته، فکر می کنم خیلی حیف شده است…

از بین رفت. تمام کسانی که آن طرف رفتند از بین رفتند. مگر پرویز صیاد از بین نرفت؟ صیاد هم خیلی آدم کارایی بود، می نوشت، کارگردانی می کرد، همه کار می کرد. صیاد رفیق من بود، با هم بورس گرفتیم و به امریکا رفتیم. شش ماه با هم در یک آپارتمان زندگی کردیم. صیاد، بسیار باذوق بود. آن جا رفت و پوچ شد. هی «صمد» را تکرار کرد، تکرار کرد تا از بین رفت.

آخرین کارش، تئاتری بود که مردم وسطش بلند شدند و رفتند. صیاد این نبود؛ آدم مستعدی بود که اگر مانده بود… . یا خود ساعدی اگر مانده بود چه می شد؟ مگر بیضایی که ماند، چند فیلم خوب نساخت؟ چند تئاتر خوب ننوشت؟ حالا هم بیضایی باید برگردد. چه کار می کند در استنفورد؟ همه این ها حیف هستند. ساعدی هم حیف بود، اگرچه که اتفاقات این جا برایشان قابل تحمل نبود و اگر می ماندند خودشان را گرفتار می کردند.

دهان ساعدی چاک و بست نداشت. زمان شاه، او را زدند؛ مرتبط می رفت در کافه مرمر و به شاه فحش می داد. آخر سر هم، وقتی به خانه می رفت، ساواکی ها او را زدند و لبش جر خورد. کتکش زدند. باز هم خوب است او را به حبس نبردند. به شاه فحش می داد. حالا به شاه فحش بدهی یا ندهی، کجا را درست می کنی؟…

بالاخره ایشان هم محصول شرایط بودند؛ این را نه فقط به خاطر خفقان آن زمان بلکه به خاطر جو روشنفکری آن دوره هم می گویم.

روشنفکری؟! این آقای نوشین که واقعا تئاتر را متحول کرد و در آن دهه 20 تا 30 تاثیرگذار، رفیق نیما یوشیج، مجتبی مینوی، مسعود فرزاد و حتی صادق هدایت بود، مگر کم کسی بود؟ چرا چنین شخصیتی باید عضو کمیته مرکزی حزب توده شود و به شوروی برود و دق کند و بنشیند فردوسی درست کند و بعد هم بمیرد؟ اگر او این جا بود، نمی توانست منشا تحولات مهمی شود؟ نه! نه! این ها اشتباه این نوع روشنفکری ایران است…

یعنی روشنفکری سیاست زده؟

آقای آل احمد، تمام مدت، کارهایی که ما را می دید و تایید می کرد؛ مثلا کار بهمن فرسی را، «گاو» ساعدی را، «امیرارسلان» من را… اما همین که یک کاری با اندیشه هایش سازگار نبود، فحش می داد که شما چرا این کارها را می کنید و باید کارهای دیگری انجام دهید! همه اش دلش می خواست ما ضدرژیم باشیم و کار جذاب یا مثلا تخت حوضی روی صحنه نبریم. ولی این غلط است. همه جای دنیا، همه جور تئاتر وجود دارد، آقای آل احمد عزیز! چرا عناد دارید؟ شما می توانید نقد کیفی بکنید که این خوب است و آن بد، نه این که همه اش ضد رژیم طاغوتی باشد… (اندکی مکث می کند) حالا آن ها رفتند و این ها هم گذشته است.

به هر حال، روشنفکران ما خیلی جای نقد و گفت و گو دارند. البته همین روشنفکران حق زیادی به گردن جامعه شان دارند؛ زحمت کشیدند، شعر گفتند و کار کردند، قصه نوشتند، نقد نوشتند، خیلی هم زحمت کشیدند، ولی خیلی هم جای گفت و گو دارند. می شود اعمال و رفتارشان را بررسی کرد.

مصاحبه مفصل با دون کورلئونه ایران! (2)


اگر اجازه بدهید برای فاصله گرفتن از این بحث، بروم سراغ نقش «قاضی شارع» شما در سریال «سربداران». برای من که یک سبزواری هستم، دیدن آن سریال و خصوصا نقشی که شما بازی می کردید، واقعا عذاب آور بود. همیشه برای مردم این سوال هست که چطور می شود یک بازیگر نقشی را قبول کند که تا این اندازه در نظر مخاطب منفی است؟
یعنی نقشی که من بازی کردم؟ آن نقش اصلا در تاریخ «سربداران» نیست و صرفا توسط نویسنده آن سریال ساخته شده. نقشی است که در طول تاریخ ما، حتی امروز هم وجود دارد، مثل خواجه نصیر و خیلی های دیگر. آدم های متعددی هستند که قاضی شارع هستند، امروز هم قاضی شارع داریم. یعنی مذهبی با مذهبی می جنگد. دو طرز فکر، دو تفکر. ولی این شخصیت به عنوان آدم واقعی در تاریخ سربداران نبوده. شیخ خلیفه بوده، شیخ حسن جوری بوده، بچه ها و پسرهای ابوحمزه بودند، ولی قاضی شارع شخصیتی است که درست شده، خلق شده به وسیله نویسنده تا در داستان سربداران، عامل محرک و جنگ باشد.

می دانید که «دراما» یعنی جنگ، یعنی ستیزه، یعنی دو قطب، یعنی درگیری. اگر درگیری و ضد و نقیض نباشد، درامایی هم اتفاق نمی افتد. «این جهان جنگ است چون بنگری». مولانا می گوید. من این را جایی نوشته بودم. یعنی می گوید دنیا اصلا جنگ است، دنیا براساس این ضد و نقیض، این سیاه و سفید و برخورد آن هاست که شکل می گیرد، حرکت و تکان ایجاد می کند.

قاضی شارع، عامل محرک اصلی سربداران می شود؛ عامل محرکی که کل بار این قصه را بکشد و این یک شخص نیست، بلکه یک تفکر است. می گوید من آدم وطن پرستی هستم و جامعه ام را دوست دارم، نمی خواهم این جامعه را نابود کنند و برای همین دست به سازش و گفت و گو می زند تا بخشی را بکشند و بخشی را غارت کنند. این تفکر الان هم هست، یکی کنار می آید و سازش می کند، دیگری کنار نمی آید و هیچ سازشی با دشمن ندارد.

درواقع فاصله بین دو تفکر محافظ کاری و اصلاح طلبی.

بله. این را باید جامعه تشخیص دهد که این ها چه می گویند. یعنی نقش روشنگری در این میان مهم است که مردم بفهمند کجای کار هستیم و حالا باید چه کنیم تا از ناگزیری بیرون بیاییم. مثل همین ماجرای برجام که در بن بست ناگزیر به انجامش بودیم. آدم در این بن بست ها فکر می کند. پس قاضی شارع هم خیلی بد نمی گفت… (می خندد)

چه عجیب! اتفاقا شما نقش های زیادی بازی کرده اید که این طور دوپهلو بوده اند؛ یعنی وقتی که نگاه می کنیم می بینیم یک کارنامه گسترده هست با نقش هایی که ممکن است بعضی هایشان را هم خیلی دوست داشته باشید.

نه، این طور نیست که بخواهم یا بتوانم اشاره خاصی به نقش خاصی داشته باشم. هرکدام برای من یک کیفیت و چیزی مخصوص داشته. مثلا فیلم «آقای هالو»، چون خودم قصه را نوشته بودم، ارتباطم با نقشش بیشتر بود و همین طور با زبانش. بقیه کارها هم همین طور. نمی توانم اشاره خاصی به چیزی داشته باشم. بعضی نقش ها را خوشم می آید، بعضی کارها را دوست ندارم. بعضی خوب است و بعضی تاثیرگذار است. اما آن چیزی که برای من مهم است، عکس العملی است که مردم به من می دهند. نگاه آن ها برایم خیلی اهمیت دارد، ببینم چه می گویند و نظرشان چیست.

جناب نصیریان، چه اتفاقی در طول این سال ها در درون شما افتاده که از یک شخصیت فعال در بخش های مختلف تئاتر، تئاتر تلویزیونی با بیش از 50 نمایش و سینما، بعد از انقلاب به اندازه ای کم کار شده اید که حالا شاید نسل فعلی شما را فقط به عنوان یک بازیگر می شناسند؟

برای این که امکان کار کردن به عنوان کارگردان تئاتر خیلی برای من فراهم نبود. متن مناسبی هم به دستم نمی رسید. فقط یک متن بود که توانستم کارگردانی کنم؛ «سلطان و سیاه» که خودم آن را براساس آثار تخت حوضی نوشته بودم. علت آن هم این بود که آقای فتحعی بیگی از من خواسته بودند، تجربیاتم در این حوزه به عده منتقل شود و من هم قبول کردم، گروهی درست کردم که تمرین هایمان را شروع کردیم تا این اطلاعات به آن ها منتقل شود.

نمی توانستید در این زمینه کتاب بنویسید؟ چون شما یکی از اولین مولفان حوزه تئاتر هم هستید که این را می پرسم.

نه، چون هنرهای سنتی در ایران سینه به سینه منتقل می شوند. هیچ کدام جنبه آکادمیک و مدون شده و سامان یافته ای ندارند؛ چه موسیقی نواحی و چه نمایش. البته وضع فرش و معماری سنتی ایران بهتر است، چون هرچه هنرها به سمت صنعت می روند، مدون تر می شوند اما آموزش موسیقی و نمایش بیشتر جنبه سینه به سینه دارد.

مصاحبه مفصل با دون کورلئونه ایران! (2)


ولی پاسخم را نگرفتم؛ در درون شما چه اتفاقی افتاد؟ حس نکردید که…
نمی شد، برایم مقدور نبود. سنم هم ایجاب نمی کرد. کار تئاتر، شوخی بردار نیست، خیلی مشکلات دارد. برای گرفتن سالن، گرفتن مجوز، پیدا کردن متن، برای همه این ها باید زحمت کشید. نکته دیگر این که، آن موقع که کار می کردیم، گروه داشتیم اما بعد از انقلاب دیگر گروه نداشتم. یک نفر آدم بودم که اگر می خواستم کار کنم باید حسن و حسین و تقی و نقی را که هر کدام سر یک کاری هستند پیدا می کردم و کار را شروع می کردیم. این ها را چطور جمع کنم؟

توانش را دیگر نداشتم. در نتیجه از این ماجرا خودم را آزاد و رها کردم و فعالیتم فقط منحصر شد به کار بازیگری. این را هم بگویم که این محدودشدن از یک جنبه دیگر هم بود. برای من، بازیگری خیلی مهم بود.آن موقع هم که شما به آن اشاره دارید، باز هم بازیگری برایم مهم بود. چون در تمام کارهایی که خودم کارگردانی می کردم، بازی هم می کردم. بازیگری را خیلی دوست داشتم، چرا که فکر می کنم بازیگری یعنی ارتباط مستقیم با مردم. این بود که کارهایم منحصر شد به این که اگر کاری مناسب بود بازی کنم؛ چه در تلویزیون، چه در سینما و چه در تئاتر.

با این حساب فکر می کنید تصویر همین مردم از علی نصیریانی که زمانی در اوج بدنه تئاتر ایران بود چه فرقی کرده با تصویر علی نصیریانی که امروز رد پایش بیشتر در سریال هاست.

نمی دانم، خودم هیچ نوع ارزیابی از خودم ندارم.

ولی بازخوردهایی که می بینید چطور است؟

بازخوردهای مردم واقعا خوب است.

خصوصا در مورد سریال ها، واقعا معلوم است که مردم شما را دوست دارند.

این لطف و محبت آن هاست.

بازیگری ساده تر است یا نوشتن؟ اصلا بگذارید به جای این سوال کلیشه ای از شما بپرسم که چطور نقش را از آن خودتان می کنید؟ مثلا همین نقش «بزرگ آقا» در سریال «شهرزاد».

بله، کار دارد، یک مقدار زحمت دارد. برخلاف این که فکر می کنند کار ساده ای است، اصلا ساده نیست. واقعا باید بازیگر با خودش کار کند، موقع اجرا با کارگردان تمرین کند تا واقعا چیزی از آب درآید. همیشه فکرم این است که هر کاری را قبول می کنم، باید مثل شاگرد کلاس اول بنشینم سر کلاس، سر نیمکت درس و از اول، همان سیری را که برای بازی یک نقش باید طی می کردم، طی می کنم.

این سیر، یعنی تمرین، نگاه کردن، مطالعه، فکر، مشورت گرفتن، گفت و گو، تداوم، تمرین و دوباره تمرین. نمی گویم که حالا ولش کن! آخر بعضی ها خالی الذهن سر صحنه می روند و همان جا از عوامل صحنه می پرسند که حالا باید چه سکانس را بازی کنیم. اصلا باورم نیست چنین چیزی. همیشه گفته ام، متن را دو روز زودتر به من بدهید تا بدانم پس فردا چه سکانسی است که من آن آمادگی لازم را داشته باشم.

این ها سوای مطالعات اولیه ای است که روی کل ماجرا دارم. سکانس به سکانس روی این کار کنم که این جایش چه بوده و چه اتفاقی می افتد. این جا چه می گویم، هدف و حرف و سخن چیست، چه حسی و حالی دارد. روی همه اینها کار می کنم، فکر می کنم. بعد سر صحنه می روم تا کارگردان ،تمرین مرا ببیند و اگر نظری داشته باشد، بیان می کند. اگر ریتمش کند یا تند باشد، بگوید. همه آن چه باید انجام شود را انجام می دهم؛ تمرین با میزانسن، بدون میزانسن، دورخوانی با دوربین، بدون دوربین و… تا به برداشت نهایی برسیم.

مصاحبه مفصل با دون کورلئونه ایران! (2)


گذاشتن چنین انرژی زیادی روی کار تا به حال باعث نشده که احساس کنید از خانواده دور شده اید؟
می دانید، من فکر کنم در سال 36- 37، ازدواج کردم. الان دقیق به خاطر ندارم و باید بروم شناسنامه ام را نگاه کنم! (می خندد) می خواهم بگویم در طول این سال ها، شرایط خانوادگی روی تصمیمات هنری من تاثیر نگذاشته. بچه دومم دوماهه بود و بچه بزرگ ترم دو ساله که به من بورس دادند. یک دوره مطالعاتی شش ماه در امریکا و من این دو بچه را گذاشتم پیش همسرم.

البته ایشان زن صبوری بود و گفت برو و مسئولیت این بچه را پذیرفت. گفت برو به کارت برس، من مواظب بچه ها هستم. ایشان تحمل کرد تا من رفتم و برگشتم. یعنی هیچ چیزی مانع کار من نشد، حتی زندگی زناشویی. فقط یک بار به من یک بورس چهار ساله پیشنهاد شد که آن دیگر برایم مقدور نبود و ترسیدم از این که بخواهم چهار سال زن و بچه ام را از کشور ببرم و قبول نکردم. اما در باقی زندگی، خانم، خانه و بچه ها هیچ مانعی برای کارم نبودند. من از ساعت هفت صبح می رفتم بیرون و ساعت یک بعد از نیمه شب به زور می آمدم خانه. ما بیشتر با همکارانمان زندگی کردیم تا با زن و بچه مان. زن من هم خانم بسیار صبور و خوبی بود که مرا تحمل کرد. همه این مسائل را تحمل کرد.

پس انگار این نگرانی ای که شما برای وضع جسمی همسرتان دارید پاسخی است به فداکاری های او.

می دانید، ایشان سکته کرده و مشکلات جسمی زیادی دارد. واقعا تمام این یکی دو ماه اخیر درگیر بهبود او بوده ام. چند بار بیمارستان رفتیم، از آی سی یو به سی سی یو و تا آن جا که در توانم بود، سعی کردم از ایشان مراقبت کنم. این وظیفه من است، چیز عجیبی نیست.

حتی شاید جبران گذشته باشد؟

جبران آن زمان، شاید. چون فکر می کنم انسان ها با هم هستند، با هم زندگی را شروع می کنند و تا آخر باید با هم باشند. اگر ما به هم کمک نکنیم، چه کسی به ما کمک می کند؟ من هم جراحی قلب کردم، ایشان جوراب واریس پای من می کرد. ایشان به من کمک کرد و من هم باید همین کار را بکنم؛ این بخشی از زندگی است.

در روزهای سخت بیمارستان، فکر می کنید از داشتن یک شوهر هنرمند و شناخته شده راضی بودند؟

نمی دانم حسش چیست ولی فکر نمی کنم احساس بد و نارضایتی داشته باشد. فکر می کنم احساس رضایت داشته باشد. می دانید چرا؟ برای این که ما بیمارستان می رویم و چون مرا می شناسند، کمک بیشتری به ما می کنند، به ایشان بهتر می رسند و هوایشان را بیشتر دارند. (می خندد) فکر می کنند که چقدر خوب شد چنین موقعیتی را دارد که الان بیشتر به او برسند. این باز هم برای من یک شانس خوب است، چرا که خوشحالی او، خوشحالی من است.

بیماری ایشان مصادف شد با پخش سریال «شهرزاد»، این سریال را پیگیری می کردند؟

بله. تمام این اپیزودها را تا این جا دیده. اتفاقا دیشب هم قسمت شانزدهمش را گذاشتم و دید. خیلی خوشش آمد. گفت گرم و خوب شده. باز خوشحالم که…

وقتی که بیمارستان بودند چطور؟

بله، پرسید که شما قسمت جدید را دیدی؟ خودش در مریض خانه بود و من تنها دیده بودم. گفتم به. گفت من هم می خواهم ببینم. گفتم آمدی خانه برایت می گذارم.

این فرصت ماندن در خانه، باعث شده که در این سال ها، مطالعه را هم به طور جدی در برنامه خودتان داشته باشید؟ این سوال را از این بابت می پرسم که شما یکی از اهالی پیگیر مطالعه در سال های دور بودید. آیا این ارتباط هنوز حفظ شده یا مثل سینما به سمت و سوی دیگری رفته است؟

اگر می رسیدم بیشتر زمان و شعر برایم در اولویت بود، منتها در طول این سال ها، هیچ وقت حافظ و مولانا را از دستم زمین نگذاشته ام، آن هم به صورت رجوع مکرر. ولی خواندنی، خیلی فرصت و فرجه اش نبوده و البته رمان جدیدی هم به آن صورت درنیامده و اگر چیزی باب طبع من بوده، نگاه کرده ام.

مصاحبه مفصل با دون کورلئونه ایران! (2)


پس چطور وقتی که خواستید اولین کارتان را بسازید، رفتید سراغ ادبیات ایران و چهره ای مثل صادق هدایت؟
چون من عاشق هدایت هستم، هنوز هم هدایت را خیلی دوست دارم.

می توانید توضیح دهید که چرا؟

نمی دانم. حسی در قصه های هدایت است که حس من است، حسی است که من هم دارم؛ آن حقارت ها، نومیدی ها، گرفتاری ها، زندگی های آن دوره ها، آن ها تمام چیزهایی است که خاطره های من است. زندگی ای است که داشته ام. همه چیزهایی که می گوید، حس های من هستند، نگاهی که دارد، حتی طنزی که دارد و خیلی هم دلنشین است…

شاید بشود گفت رگه هایی از آن طنز در وجود شما هست، اما به نظر می رسد آن جنبه های منفی داستان های او با شما خیلی فاصله داشته باشد. این طور نیست؟

خب، من هم متحول شده ام و تغییر کرده ام. جوان که بودم، خیلی به این سمت و سوی حالت های بدبینانه هدایت در زندگی تمایل داشتم. بعدها مقداری عوض شدم، به دلیل زندگی و بچه دار شدن و فعالیت و تلاش و کوشش. چون کار من، کار زنده ای بود و مقداری آن حالت ها را عقب زد ولی هنوز هم «بوف کور» را دوست دارم و هنوز هم حس هایی که در آن هست، برایم جذاب است. شاید باید این طور بگویم که حالا آن حالت ها را دوست ندارم اما از خواندنشان در کتاب های هدایت لذت می برم.

یعنی هنوز احساساتی در شما هست که خواندن هدایت بتواند آن ها را قلقلک بدهد؟

نمی دانم، هدایت برایم خیلی خوشایند است و خیلی او را دوست دارم.

احتمالا برخوردی هم با عباس نعلبندیان در آن سال ها داشته اید؟

او را در جشن هنر شیراز دیده بودم. جوان ساده بسیار خوبی بود. یک آدم معمولی و عادی. اما با او زندگی نکرده ام که بدانم چطور آدمی بوده. دنبالش یک سری صحبت ها و حرف هایی بود.

بازتاب آثار نمایشی ای که می نوشت در جامعه آن زمان چطور بود؟

چیزهایی می شنیدم. می گفتند کارهایش جدید و آوانگارد است.

از بین دیگر نویسنده های معاصر چطور؟ با متن های کدامشان ارتباط برقرار کرده اید؟

دولت آبادی را خیلی دوست دارم. کارهایش را دوست دارم. خیلی گیراست و خیلی به دلم می نشیند.

پس می شود گفت که با کنار هم گذاشتن علاقه شما به آثار ساعدی و دولت آبادی، به داستان هایی علاقه دارید که محوریت روستا و مسائل روستا را در خود دارند؟

می دانید که من با روستا سر و کار داشته ام. خانمم مزرعه ای داشت در شهریار و من به آن رفت و آمد داشتم و از نزدیک آدم های روستایی آن دوران را می دیدم، البته آن دوران را، الان که همه شهری شده اند. دیگر روستایی اطراف تهران نمی بینیم، همه شهرک شده و همه هم مثل تهرانی ها، اموراتشان را می گذرانند. دیگر آن روستاییِ دوره جوانی های من نیست، ولی آن دوره واقعا روستا بود و من با ادبیاتی که آن حال و هوا را بازگو می کند، احساس نزدیکی می کنم. شاید به همین خاطر هم با کارها و کاراکترهای دولت آبادی احساس نزدیکی دارم.

این نزدیکی و ارتباط، به رفاقت هم ختم شده؟

نه، خیلی رفاقت نیست ولی آشنایی هست. می دانید که آقای دولت آبادی در «گاو» هم بازی کرد، در تئاترهای آقای جوانمرد هم بازی می کرد. سلام و علیکی هم داریم. اتفاقا در بزرگداشتی که «شهرزاد» برای من گرفت، آقای دولت آبادی هم حرف زده بود و با هم گفت و گویی هم کردیم. من ارادت دارم خدمت ایشان ولی رابطه دوستی و رفت و آمدی با هیچ کس ندارم، حتی با انتظامی که مدتی خانه مان رو به روی هم بود. خیلی هم او را می دیدم ولی الان چون دور هستیم، دیگر ارتباط آن چنانی نداریم.

مصاحبه مفصل با دون کورلئونه ایران! (2)

یعنی از وقتی که به دروس آمده اید؟بله، شش- هفت سالی می شود. قبل از آن سال ها در میرداماد بودم و قبل از میرداماد، 10- 20 سالی در قیطریه، رو به روی خانه آقای انتظامی که حالا شده فرهنگسرا. آقای انتظامی آن جا را خرید، بعد به من گفت خانه رو به رویی را من بخرم. خانه مان رو به روی هم بود. در یک جا کار تئاتر می کردیم، در یک محله می نشستیم. 20 سالی با هم همسایه بودیم. (به ساعتش نگاه می کند)

من هنوز سوال دارم و وقت شما را می گیرم، برای همین مصاحبه را با یک سوال کاملا معمولی تمام می کنم، سوالی که می تواند جواب منحصر به فردی داشته باشد. الان که به گذشته و به سال های رفته نگاه می کنید، چه تصوری از خودتان و زندگی خودتان دارید؟

هیچ تفسیری نمی توانم بکنم، جز همان عصاره ای که خودم داشتم؛ کار و فعالیت، زندگی، ازدواج و تولد فرزندانم.

و از این عصاره احساس رضایت می کنید؟

فکر نمی کنم کسی بتواند احساس رضایت کامل از زندگی داشته باشد. اگر کسی به این احساس رضایت کامل برسد، دیگر تمام است. برای همین باید دنبال رضایت نسبی بود. جوابی که من از مردم گرفته ام، بابت فعالیتم در تئاتر و سینما و تلویزیون، جواب بدی نبوده. این جواب مثبت خیلی ارضاکننده است و به همین خاطر وقتی به حاصل زندگی ام نگاه می کنم، ناراضی نیستم.

 در مراسمی که پارسال برای تجلیل من در شهرداری برگزار شد، گفتم اگر تعریف هایی که آقای مودبیان، آقای آییش و دوستانم پشت این تریبون گفته اند، کاملا اغراق نباشد، من آدم ثروتمندی هستم. خیلی آدم پربار و مایه داری هستم، اگرچه که این ثروت، مادی نیست و معنوی است. این ثروتی است که خیلی ها نمی توانند آن را حتی با پول به دست آورند. پس خودم را آدم ثروتمند و غنی ای می بینم. الان هم همین را می توانم بگویم؛ نظرهای مردم و لطفی که دارند و همین سلام و علیک ساده ای که می کنند، نشان می دهد که علاقه و توجهی دارند و این برای من حاصل بسیار خوبی است. از لحاظ زندگی هم، زندگی آرامی داشتم.

زن خوبی داشتم. بچه هایم خوب بودند، خوب تحصیل کردند و خوب کار می کنند و حالا هم زندگی ساده ای دارند. این حاصل خوبی است برای آدمی با فقر من. به نظرم باید خیلی آدم راضی ای باشم، منتها رضایت ها همیشه نسبی است. همیشه بشر، به هر مرحله ای که می رسد، نارضایتی های هم دارد اما باید مقداری به نصیحت های بزرگانی مثل سعدی هم گوش کنیم که از قناعت می گویند و قانع بودن به آن چه خدا داده.

مصاحبه مفصل با دون کورلئونه ایران! (2)


اگر به دوستان و یاران شما در آن دوره نگاه کنیم، فکر می کنم، احساس رضایتی که امروز دارید، حاصل یک انتخاب درست در یک زمان درست باشد. شاید انتخاب نرفتن از ایران در مقابل ساعدی که رفت، انتخاب ماندن در مقابل انتخابی که صیاد کرد و رفت و انتخاب هایی از این دست. خودتان این طور فکر نمی کنید؟
به هر حال تلاش خود را کردم که زندگی سالمی داشته باشم. زندگی داخلی ام هم زندگی نسبتا آرامی بوده و تلاطم چندانی نداشتیم. بچه هایم تحصیل خوبی کردند و حیف است که پیشم نیستند، اگرچه که امیدوارم یکی شان به ایران برگردد و پیشم بماند. در مجموع فکر می کنم اگر آدم صادق باشد، پشتکار داشت باشد و راه درستی را انتخاب کرده باشد، به لحاظ استعدادها و توانایی هایش، حاصل زندگی او خوب خواهدشد.

درست زندگی کردن خیلی مهم است، به خصوص برای جوان ها. جوان هایی که می روند در راه هنر، مخصوصا باید به این موضوع توجه کنند. الان ارتباط با دنیا خیلی زیاد شده و چیزهای مختلفی درباره هنرمندان آن طرف می شنویم. خیلی مسائل وجود دارد که با جامعه ما هماهنگ نیست. جوانی که دنبال هنر می رود باید حواسش را جمع کند که ما نباید پیرو آن ها شویم و تقلید کنیم. باید آن چه خودمان هستیم، باشیم و سبک زندگی خودمان را داشته باشیم.

هیچ نشئه ای به نظر من بالاتر از نشئه کار هنری نیست. حاصل کار هنری، نشئه ماندگاری دارد، در حالی که نشئه های مصنوعی اصلا مناسب جوانان های ما نیست و حیف است خودشان را آلوده و گرفتار آن کنند. هنر کار بسیار دشواری است. این را باید در ذهن و فکرمان بگنجانیم که کار ساده ای نیست، هنر. کاری است که باید روی آن زحمت کشید و کار کرد تا واقعا چیزی به وجود آید و به بار بنشیند. این است که جوان های ما باید این درک را داشته باشند که به دشواری دست می زنند و اگر می خواهند در آن موفق باشند، باید با صداقت و سلامت جلو بروند.

لینک منبع

امتیاز شما به این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این قسمت را پر کنید
این قسمت را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

keyboard_arrow_up